پیچ و تاب ...شازده کوچولو ازخواب بیدار شد و دنبال روباه میگشت که به يک گلستان پر از گل.
شازده کوچولو رفت تو بحرشان... همهشان عين گل خودش بودند.
حيرتزده پرسيد: شماها کي هستيد؟ گفتند: ما گل سرخيم.
آهي کشيد و سخت احساس شوربختي کرد.
گلش به او گفته بود از نوع او در تمام عالم فقط يکي است. حالا پنجهزار تا گل!
همه مثل هم. فقط در يک گلستان... روي سبزهها دراز کشيد و گريست.....ادامه دارد.
بقول حافظ ....صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی بر نخاست...
برای ثبت یادداشت ابتدا باید ورود کنید یا در صورتی که عضو سایت نیستید ثبت نام در 100 هنر