افق روشن
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
ومهربانی دست زیبایی ر... ادامه
ا خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
وهر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ییست
وقلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف،زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانه ییست
تا کمترین سرود،بوسه باشد
روزی که تو بیایی،برای همیشه بیایی
ومهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
ومن آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که
دیگر نباشم
«اشارتی» شاملو
پیش از تو
صورتگران
بسیار
از آمیزهی برگها
آهوان برآوردند؛... ادامه
یا در خطوطِ کوهپایهیی
رمهیی
که شباناش در کج و کوجِ ابر و ستیغِ کوه
نهان است؛
یا به سیری و سادگی
در جنگلِ پُرنگارِ مهآلود
گوزنی را گرسنه
که ماغ میکشد.
تو خطوطِ شباهت را تصویر کن:
آه و آهن و آهکِ زنده
دود و دروغ و درد را. ــ
که خاموشی
تقوای ما نیست.
□
سکوتِ آب
میتواند خشکی باشد و فریادِ عطش؛
سکوتِ گندم
میتواند گرسنگی باشد و غریوِ پیروزمندِ قحط؛
همچنان که سکوتِ آفتاب
ظلمات است ــ
اما سکوتِ آدمی فقدانِ جهان و خداست:
غریو را
تصویر کن!
عصرِ مرا
در منحنی تازیانه به نیشخطِ رنج؛
همسایهی مرا
بیگانه با امید و خدا؛
و حرمتِ ما را
که به دینار و درم برکشیدهاند و فروخته.
□
تمامیِ الفاظِ جهان را در اختیار داشتیم و
آن نگفتیم
که به کار آید
چرا که تنها یک سخن
یک سخن در میانه نبود:
ــ آزادی!
ما نگفتیم
تو تصویرش کن!
شعر «رستاخیز» بعد از ســال 57، یعنی در 19 مرداد 59 سروده شد و در کتاب
«ترانه... ادامه
های کوچک غربت» به چاپ رسید. شعر «رستاخیز» شعر حرکت نیست، اما نحوه سرودهشن آن به گونهای است که میتواند تولد شعر حرکت را در آینده بشارت دهد و روی همین اصل است که باید آن را پیش شعر حرکت بدانیم.
مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من... ادامه
با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده،
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بودند.
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیر یافته! با تو سخن می گویم
بسان ابر که با طوفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست
من درد مشترکم...