#از مجموعه دریای واژه ۱ (حواصیل خیال)
غم آنگونه برده دل از هوش خویش
که باید گذشت
... ادامه از سیاووش خویش
نباشد عجب بخت ما را معین
که گردیم روزی فراموش خویش
در این تنگنای غزل پا کشیم
از اعماق افکار مخدوش خویش
ویا آنکه روزی ز خود بشنویم
سخنهای بیگانه با گوش خویش
نبینیم جز مرغ شب ، شعله شمع
کسی مانده بر گور خاموش خویش
فلک شانه خالی نمود از بشر
چه بار گرانیم بر دوش خویش
چو شمعی به جا مانده از بزم عیش
بمیریم روزی در آغوش خویش
نبینیم دانیم بر گور خود
کسی را بجز شب سیه پوش خویش
مبادا چو ما کس در این روزگار
سر افکنده طبع خاموش خویش