محکومیت»
گرچه مستی رفته اما نیستم هوشیار هم
خواب از چشمم پریده نیستم بیدار هم
... ادامه
از نگاهت عشق را میخوانم اما ساکتی
از تو میبینم محبتها ولی ازار هم
گاه محکومیت مرگ است گاهی زندگی
دور بودن از دلت یا لحظه ی دیدار هم
عشق هم دلبستگی دارد هم وابستگی
سخت و دلگیرست عادت کردن و تکرار هم
چونکه خوبی بگذرد از حد مصیبت میشود
آب درمانست دردی را، کند بیمار هم
با دودستت پس زدی با پا کشیدی سوی خود
گرچه از عشقم نوشتی میکنی انکار هم
صبح تا شب چونکه یکسر نیست روشن، روزگار
گر جوانی هست پیری میدهد هشدار هم