باغ آلبالو، پرده سوم
پیشچیک: در حراج چه خبر بود؟ تعریف کن!
لیوبف: باغ آلبالو... ادامه
فروخته شد؟
لوپاخین: بله، فروخته شد.
لیوبف: چه کسی آن را خرید؟
لوپاخین: من خریدم.
من خریدم! خانمها و آقایان لطف کرده کمی صبر کنید... من افکارم خیلی مغشوش است، نمی توانم حرف بزنم. وقتی ما به حراج رسیدیم دریگانف آنجا بود. لئونید آندره ایچ فقط پانزده هزار روبل با خود آورده بود. دریگانف علاوه بر بدهی بانک سی هزار روبل پیشنهاد کرد. من که دیدم وضع چنین است به مبارزه با او پرداختم. چهل هزارتا پیشنهاد کردم. او چهل و پنج هزارتا. من پنجاه هزارتا. او پنج تا پنج تا بالا می رفت، من ده تا ده تا. خوب دیگر تمام شد. من علاوه بر بدهی نود هزارتا پیشنهاد کردم. او از من عقب افتاد. حالا باغ آلبالو مال من است! مال من! خداوندا، آقایان باغ آلبالو مال من شد. به من بگویید که آیا مستم یا دیوانه شده ام. شاید خوابم و همه اینها به نظرم می رسد... کاش پدر و پدربزرگ من از گور برمی خاستند و آنچه را اتفاق افتاده می دیدند.
بوقلمون صفت اثر آنتوان چخوف
اچوملف ، افسر کلانتری ، شنل نو بر تن و بقچه ی کوچ... ادامه
کی در دست ، در حال عبور از میدان بازار است و پاسبانی موحنایی با غربالی پر از انگور فرنگی مصادره شده ، از پی او روان. سکوت بر همه جا و همه چیز حکمفرماست … میدان ، کاملاً خلوت است ، کسی در آن دیده نمیشود … درهای باز دکانها و میخانه ها ، مثل دهانهای گرسنه ، با نگاهی آکنده از غم و ملال ، به روز خدا خیره شده اند ؛ کنار این درها ، حتی یک گدا به چشم نمیخورد. ناگهان صدایی به گوش میرسد که فریاد میکشد:
ــ لعنتی ، حالا دیگر گازم میگیری؟! بچه ها ولش نکنید! گذشت آن روزها ، حالا دیگر گاز گرفتن ممنوع است! بچه ها بگیریدش! آهای … بگیریدش!
و همان دم ، زوزه ی سگی هم به گوش میرسد. اچوملف به آن سو می نگرد و سگی را می بیند که سراسیمه و مضطرب ، روی سه پای خود ورجه ورجه کنان از توی انبار هیزم پیچوگین تاجر بیرون می جهد و پا به فرار میگذارد. مردی هم با پیراهن چیت آهار خورده و جلیتقه ی دگمه باز ، از پی سگ میدود...
اکثریت عظیم روشنفکرانی که میشناسم در جستوجوی چیزی نیستند و هیچ کاری نمیکنند و... ادامه
به درد کاری نمیخورند.
همهشان بد تحصیل کردهاند، به طور جدی مطالعه نمیکنند، دربارهی علوم فقط پر حرفی میکنند، از هنر هم کم سر در میآورند.
همهشان خودشان را میگیرند و با قیافهی جدی، گندهگویی و فلسفهبافی میکنند؛ حال آن که پیش چشمشان کارگرها غذا ندارند و چهل نفری در یک اتاق نامناسب میخوابند، توی ساس و تعفن و گند و رطوبت و ناپاکی اخلاقی میلولند …
پر واضح است که همهی حرفهای قشنگمان فقط برای آن است که سر خودمان و دیگران شیره بمالیم!
از دفترچه خاطرات یک دوشیزه
اثر آنتوان چخوف
13 اکتبر
خیلی خوشحالم... بالاخره... ادامه
به کوری چشم دشمنان در کوچهی من هم عید شد!
باورم نمیشد. حتی به چشمهای خودم هم اعتماد ندارم. از صبح زود در مقابل پنجرهی اتاقم مرد قدبلند مومشکی و چشم و ابرو سیاهی مرتبا قدم میزند.
سبیلهایش عالی است! ... امروز پنجمین روزی است که از صبح زود تا اوایل شب مرتبا جلوی پنجرهی اتاق من قدم میزند و پیوسته نگاه میکند. من چنین وانمود میکنم که متوجه او نیستم...