از دفترچه خاطرات یک دوشیزه
اثر آنتوان چخوف
13 اکتبر
خیلی خوشحالم... بالاخره
... ادامه به کوری چشم دشمنان در کوچهی من هم عید شد!
باورم نمیشد. حتی به چشمهای خودم هم اعتماد ندارم. از صبح زود در مقابل پنجرهی اتاقم مرد قدبلند مومشکی و چشم و ابرو سیاهی مرتبا قدم میزند.
سبیلهایش عالی است! ... امروز پنجمین روزی است که از صبح زود تا اوایل شب مرتبا جلوی پنجرهی اتاق من قدم میزند و پیوسته نگاه میکند. من چنین وانمود میکنم که متوجه او نیستم...