سیر بودم من از این زندگی وعشق و جدایی
محو یک باور بیهوده که ای عشق، کجایی
یاو
... ادامه ه ها گفتم و در خواب نشستم به تماشا
راز دل را تو بگویی و دلم را بِگُشایی
اینک از تاب و قرارم بِسُرا این غزلت را
آتش این دل من تازه شود گر بِسُرایی
کوچه ها پر شده از زخمه ی سازت به ترنم
برده ای ساز دلم را به صدایی و نوایی
راه این فاصله با عشق چه پیمودم و آخِر
زائر قدسی این کعبه شدم چون تو خدایی
آمدی تا که حیاتی بدهی بر دل و روحم
دست گرمی برسد بر سر من گر که بیایی
هدف از روز و شب و غمزه مهتاب تو بودی
شعر هذیان تو شدی چون تو سزاوار ثنایی